آوای هستی

آنچه اصل است، از دیده پنهان است. آنتوان دوسنت اگزوپری

آوای هستی

آنچه اصل است، از دیده پنهان است. آنتوان دوسنت اگزوپری

برای خونه غمگینم...

بزن تار که  باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
برای کوچه غمگینم

برای خونه غمگینم
برای تو برای من

برای هر کی مثل ما
داره میخونه غمگینم
بزن تار همیشه با منو از من

قدیمی تر

واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه

غمگینم
براه عاشقی مردن

 به خنجر دل سپر کردن
واسه هرکی که آسون نیست
برای جاودان بودن

 واسه عاشق دیگه راهی
بجز دل کندن از جون نیست
بزن تا بخونم

همینو میتونم
برای کوچه غمگینم

برای خونه غمگینم
برای تو برای من

برای هر کی مثل ما
داره میخونه غمگینم
بزن تار همیشه با منو از من

قدیمی تر

واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه

غمگینم
بزن تار که باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار

سزار وایه خو مرده است.

در پاریس می میرم، در کولاک ِ باران

به روزی که هم اکنون نیز در خاطر ِ من است

در پاریس می میرم... و این آزارم نمی دهد...

حتم در پنج شنبه روزی چون امروز، در خزانی.

پنج شنبه خواهد بود چرا که امروز نیز پنج شنبه است

و

همین حالا هم که دارم این سطرها را

می نویسم

شانه هایم را به دست مصیبت سپرده ام.

هیچ گاه چون امروز چنین راه ِ خود را کج نکرده ام

و

سفرم را در راه هایی که در آن تنهای ِ تنهایم، چنین در پیش نگرفته ام.

سزار وایه خو مرده است. گرفتندش

و با آن که کاری به کارشان نداشت همه گی

با ترکه و طناب بر تنش کوفتند.

شهود ِ واقعه به قرار  ِ ذیل اند:

پنج شنبه ها، استخوان ِ شانه ها، تنهایی، باران و جاده ها...

  سزار وایه خو

شاعر و نویسنده ی ِ پرویی

آمدن: 16 مارس 1892 

رفتن: 15 آوریل 1938 بر اثر ابتلا به یک بیماری ِ ناشناخته در فرانسه

برگردان: محمد رضا فرزاد ( از کتاب: تو مشغول مردن ات بودی)

 

داد خواست

از همه سو

از چهار جانب

از آن سو که به ظاهر مه صبحگاه را

ماند سبکخیز و دمدمی

و حتی از آن سوی دیگر که هیچ نیست

نه له له تشنه کامی صحرا

نه درخت و نه پرده ی وهمی از لعنت

خدایان-

از چهار جانب

راه گریز بر بسته است.

درازای زمان را

با پاره ی زنجیر خویش

می سنجم

و ثقل آفتاب را

با گوی سیاه پای بند

در دو کفه می نهم

و عمر

در این تنگنای بی حاصل

چه کاهل می گذرد!

قاضی تقدیر

با من ستمی کرد.

به داوری

میان ما را که خواهد گرفت؟

من همه ی خدایان را لعنت کرده ام

همچنان که مر ا

خدایان.

و در زندانی که از آن امید گریز نیست

بداندیشانه

بی گناه بوده ام.

 شاملو

 

رنج دیرینه – هوشنگ ابتهاج (سایه)

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه از ین درد که جز مرگ من اش درمان نیست

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست

این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید
علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

از سزار وایه خو

هر یک از استخوانهایم از آن دیگری است؛
و شاید که آنها را دزدیده ام...
و فکر می کنم اگر من به دنیا نیامده بودم
شاید فقیر دیگری می توانست قهوۀ خود را بنوشد...

در این ساعت سرد هنگامی که زمین،

بوی غبار انسانی را می دهد و چنین غمگین است،

ای کاش می توانستم بر تمامی درها بکوبم

واز کسی، نمی دانم چه کس، تقاضای بخشایش کنم

و برایش نان های کوچک تازه بپزم

اینجا

در تنور قلبم

...

 (سزار وایه خو)


چه سخت است خواستنت

شعری  از فدریکو گارسیا لورکا


alt

آه چه سخت است خواستنت
آن گونه که من می خواهمت!
    از عشق تو ،
آسمان و قلبم و کلاهم
در کار آزار من اند.
چه کسی خربدار روبانی است که من دارم
و این اندوه کتانی سپید ،
تا از آن دستمالی بسازد ؟
    آه چه سخت است خواستنت
آن گونه که من می خواهمت