از همه سو
از چهار جانب
از آن سو که به ظاهر مه صبحگاه را
ماند سبکخیز و دمدمی
و حتی از آن سوی دیگر که هیچ نیست
نه له له تشنه کامی صحرا
نه درخت و نه پرده ی وهمی از لعنت
خدایان-
از چهار جانب
راه گریز بر بسته است.
درازای زمان را
با پاره ی زنجیر خویش
می سنجم
و ثقل آفتاب را
با گوی سیاه پای بند
در دو کفه می نهم
و عمر
در این تنگنای بی حاصل
چه کاهل می گذرد!
قاضی تقدیر
با من ستمی کرد.
به داوری
میان ما را که خواهد گرفت؟
من همه ی خدایان را لعنت کرده ام
همچنان که مر ا
خدایان.
و در زندانی که از آن امید گریز نیست
بداندیشانه
بی گناه بوده ام.
شاملو