شروود آندرسن
صبح روزی در شهرکی غریب، در محلهای غریبه. همه جا آرام و ساکت است. نه، انگارصداهایی میآید. صداهایی که قاطعانه بیان میشوند. پسرکی سوت میزند. در ایستگاه راه آهن، ازاین جا که ایستادهام صدایش را میشنوم. من در محلهای غریبام.
اینجا ساکت و آرام است، اما سکوت نیست. یک وقتی در دهکدهای نزد دوستی بودم، میگفت « میبینی؟ اینجا هیچ سرو صدایی نیست، سکوت مطلقست.» می بینید؟ دوست من دیگر این صداها را نمیشنید: صدای وزوز حشرات، صدای جاری آبشار و از جایی دور، صدای تلق تلوق ماشین شخم زنی و آواز مردی که گندم درو میکند. دوستم به این صداها عادت کرده بود، صداها را نمیشنید. از اینجایی که الان ایستادهام، صدای بکوب بکوب میآد. یکی قالیچهای روی طناب آویزان کرده، میکوبد به قالیچه. از آن دورها پسری دیگر فریاد میزند یوهو...
خوب است آدم مکرر برود و بیاید. خوب است آدم در محلهای غریب باشد. در ایستگاه راهآهن، از قطار پیاده میشوی با بار و بنهات. باربرها سر بار و بنهی تو دعوا راه میاندازند. همانطور که در شهر خودت دیدهای که باربرها سر بار و بنهی غریبهها کشمش میکنند.
همانطور که تو ایستگاه منتظری، دور و برت دیدنی است
ادامه مطلب ...