برای آن دوست گرامی ام که بی جهت از من رنجیده ست ...
-------------------------------------------------------------
این نه مسجد که به هر لحظه درش بگشایند
که تو دیر آیی و اندر صف پیش اَستی زود
این خرابات مغان است در او مستان اند
شاهد وشمع و شراب و دف و نی، چنگ و سرود
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کفِ کودک.
طلسمِ معجزتی
مگر پناه دهد از
گزندِ خویشتنم
چنین که
دستِ تطاول به خود گشاده
منم!
احمد شاملو
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست!
خوش ترین مایه ی دلبستگی من با اوست
دست، گنجینه ی مهر و هنر است:
خواه بر پرده ی ساز
خواه در گردن دوست
خواه بر چهره ی نقش
خواه بر دنده ی چرخ
خواه بر دسته ی داس
خواه در یاری نابینایی
خواه در ساختن فردایی
منزلی در دوردستی هست بیشک هر مسافر
را
اینچنین
دانسته بودم، وینچنین دانم
لیک
ای
ندانم چون و چند! ای دور
تو بسا
کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست
دانم
این که بایدم سوی تو آمد، لیک
کاش
این را نیز میدانستم، ای نشناخته منزل
که از
این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا
کدام است آن که بیراهست
ای
برایم، نه برایم ساخته منزل
نیز میدانستم
این را، کاش
که به
سوی تو چهها می بایدم آورد
دانم
ای دور عزیز! این نیک میدانی
من
پیادهی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست
کاش میدانستم
این را نیز
که
برای من تو در آنجا چهها داری
گاه کز
شور و طرب خاطر شود سرشار
میتوانم
دید
از
حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از
آن شادی به او سهمی توان بخشید؟
شب که
میآید چراغی هست؟
من نمیگویم
بهاران، شاخهای گل در یکی گلدان
یا چو
ابر اندهان بارید، دل شد تیره و لبریز
ز
آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست؟
تو را
به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گستره ی بی کران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود، برای خاطر نخستین گل
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود خویشتن را بس اندک می بینم.
بی تو جز گستره یی بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینهی خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندهگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند.
تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانهگی ات که از آن من نیست
تو را به خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارند
تو می پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیل نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
پل الوار
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر
چه دستانش
از
ابتذال شکننده تر بود
هراس
من باری
همه
از مردن در سر زمینیست
که
مزد گور کن
از
بهای آزادی آدمی
افزون
باشد
...
شاملو