«آنگاه که آدمی زندگی اش را در رنج تباه شدگی چرندیات بیرون زائی
می بیند که خود را زمامداری، معرفت سیاسی و عدالت انسانی می نامند ...
بسی آرامش بخش است که به گندابها سرک کشید و کثافت را دید که
در خور تمام اینهاست «.ویکتور هوگو
منزلی در دوردستی هست بیشک هر مسافر
را
اینچنین
دانسته بودم، وینچنین دانم
لیک
ای
ندانم چون و چند! ای دور
تو بسا
کاراسته باشی به آیینی که دلخواهست
دانم
این که بایدم سوی تو آمد، لیک
کاش
این را نیز میدانستم، ای نشناخته منزل
که از
این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا
کدام است آن که بیراهست
ای
برایم، نه برایم ساخته منزل
نیز میدانستم
این را، کاش
که به
سوی تو چهها می بایدم آورد
دانم
ای دور عزیز! این نیک میدانی
من
پیادهی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاهست
کاش میدانستم
این را نیز
که
برای من تو در آنجا چهها داری
گاه کز
شور و طرب خاطر شود سرشار
میتوانم
دید
از
حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از
آن شادی به او سهمی توان بخشید؟
شب که
میآید چراغی هست؟
من نمیگویم
بهاران، شاخهای گل در یکی گلدان
یا چو
ابر اندهان بارید، دل شد تیره و لبریز
ز
آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست؟
تو را
به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم
برای خاطر عطر گستره ی بی کران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر برفی که آب می شود، برای خاطر نخستین گل
تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود خویشتن را بس اندک می بینم.
بی تو جز گستره یی بی کرانه نمی بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آینهی خویش گذشتن نتوانستم
می بایست تا زندهگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می برند.
تو را دوست می دارم برای خاطر فرزانهگی ات که از آن من نیست
تو را به خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی نیست دوست می دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارند
تو می پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیل نیستی
تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
پل الوار
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر
چه دستانش
از
ابتذال شکننده تر بود
هراس
من باری
همه
از مردن در سر زمینیست
که
مزد گور کن
از
بهای آزادی آدمی
افزون
باشد
...
شاملو
از شاعر هلندی: هِنک فان راند وَیک
همه
گانیم، با هم اینجا
زندگان و مرده گانیم
یک وجب بیشتر
فاصله مان نیست،
دادگاهی در پیش
زان هیچ گریز ِمان نیست
به یادآر عزیزترین را
که بر لحد نهاده سر
برادر، دوست، پدر
چشمان ات را گو فراتر بین
همه گان را باهم
در یک سرزمین
و بدان:
با هم ایستاده ایم در پیشگاه ِ داور
تا بین ِ نیک
و بد، یکی را برگزینیم
ملتی که تن دهد به جور ِ ستمگران
جسم و جان می بازد و بسیار بیش از آن،
آنگاه نور نیز خاموشی می گیرد.
با خواندن اشعار سیلویا پلات(۱۹۶۳-۱۹۳۲)، فروغ دربرابرمان ظاهر میشود؛ با همان حسِ شورانگیزِ زندگی، عصیانگری و ناکامیهای عاشقانهاش.اشعار هردو تن زنی پرتلاطم و پراحساس را تصویر میکند که با روحیهای سرکش و مقاوم اما سرشار از لطافتی کامل زنانه در برابرِ تلخیهای زندگی ایستاده است و مبارزه میکند. هردو در اوایل سیسالگی از این دنیا میروند.فروغ در یک تصادف بحثبرانگیز و پلات هم با خودکشی بهوسیلهی گازِ آشپزخانه .هردو همسران مردانی هستند که روزی عاشقانه دوستشان میداشتند. ( فروغ با همهی علاقهاش از پرویز شاپور جدا میشود و انگیزهی اصلی پلاث برای خودکشی خیانت همسرش تد هیوز بوده است). تاثیر و نقشِ این دو زن در ادبیات زمان حیاتشان و بعد از آن، بسیار زیاد است . جهت دریافت اطلاعات بیشتر به عناوین زیر مراجعه کنید.
مرتبط:
مجموعهی اشعار فروغ به زبان انگلیسی
اطلاعات بیشتر دربارهی سیلویا پلات
دربارهی سیلویا پلات در ویکیپدیا
سیلویا پلات در دایرهالمعارف ادبی
ترجمهی شعر لالهها از سیلویا پلات- برگردان :گلاره جمشیدی