آوای هستی

آنچه اصل است، از دیده پنهان است. آنتوان دوسنت اگزوپری

آوای هستی

آنچه اصل است، از دیده پنهان است. آنتوان دوسنت اگزوپری

« شرم خود را بشناس و غرورت را حفظ کن».

« شرم خود را بشناس و غرورت را حفظ کن».


قسمتهایی از کتاب تنهایی پرهیاهو اثر بهومیل هرابال


شب است و به مجلس رقص رفته ام. ماریا یا به قول من مانچا، دختری که باهاش قرار دارم از در وارد می شود. دنباله ی روبانهایی که به گیسوانش بسته ، پشت سرش آویزان است. موسیقی شروع می شود و ما به رقص در می آئیم. تنها با اوست که می رقصم. می رقصیم و دنیا دورمان مثل چرخ و فلک می چرخد.

 ادامه مطلب.....

گاهی که از زیر چشم نگاه می کنم که در بین اطرافیانمان کجا فاصله ای ایجاد شده تا مانچا را در این رقص پولکا به آنجا هدایت کنم ، می بینم که در حرکت چرخانمان دنباله ی روبانهای بلند او به صورت افقی در هوا موج می زند ، وهر وقت که حرکت چرخیدنمان کند می شود دنباله ی روبانها فرو می افتد، تا باز به چرخش سرعت ببخشیم و روبانها باز در هوا به اهتزاز در بیایند و به انگشتان من بسایند که دست او را گرفته است، دست ظریفی که دستمال نازک سفید برودری دوزی شده ای را در پنجه می فشرد. در این لحظه است که برای اولین بار به اومی گویم که دوستش دارم و او هم کنار گوشم زمزمه می کند که از زمانی که با یکدیگر هم مدرسه ای بودیم مرا دوست می دارد، و مرا در این لحظه محکمتر در آغوش می گیرد، و می پرسد که می شود که در مراسم انتخاب خانمها، من شریک رقص او باشم ؟ و من با صدای بلند می گویم « بله»،

و تازه قسمتی که خانمها در طی رقص باید شریک رقص خود را انتخاب کنند شروع شده که مانچا ناگهان رنگش می پرد و می گوید که می رود و الساعه بر می گردد.

وقتی که بر می گردد دستهایش سرد است، ولی ما باز رقص را از سر می گیریم و من او را جوری به چرخ در می آورم که همه ببینند چه رقاص ماهری هستم و ما چه زوج مناسب و جذابی هستیم، و پولکا به اوج گیج کننده اش می رسد و باز روبانهای مانچا با دنباله ی کاه رنگ گیسوانش گرداگرد ما در هوا به چرخش در می آید، و در این لحظه است که ناگهان متوجه می شوم که اطرافیان ما از رقص باز ایستاده اند و دارند با کراهت خودشان را از ما کنار می کشند و دور ما دایره ی وسیعی ایجاد شده و ما دو تا تنها داریم می رقصیم، متوجه می شوم که دیگران برای تحسین بیشتر ما از فاصله ای دورتر از ما جدا نشده اند، بلکه قصد اجتناب از ما را دارند، چون که همراه با چرخش ما، نیروی گریز از مرکز دارد چیز وحشتناکی را بر آنها می پاشد، چه چیزش را هنوز من و مانچا نمی دانیم، تا اینکه مادر مانچا وحشتزده به سوی ما می دود و دست دخترش را می گیرد و دوتایی از مجلس رقص و میخانه ی پایین ده بیرون میدوند و می روند و می روند و می روند که دیگر پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند و سالها می گذرد و من دیگرچشمم به مانچا نمی افتد.

داستان از این قرار بود که مانچا طوری از قضیه ی انتخاب خانمها و اعتراف عاشقانه ی من به هیجان آمده بود که معده اش آشوب شده و ناچار به توالت پناه برده بود، غافل از آنکه دنباله ی روبانهایش در لگن توالت آویخته و به کثافت آغشته شده است. بعد که باز به تالار برگشت و ما رقص سریع و چرخانمان را از سر گرفتیم، آنچه او بر دنباله ی روبانهایش با خود آورده بود، با چرخش رقص و طبق قانون گریز از مرکز، به اطراف پاشیده، تمام حضاری را که در تیررس بودند در بر گرفته بود. از آن به بعد بود که به او لقب «مانچا بو گندو» دادند.

چند سال بعد که دوباره به مانچا بر خوردم (خانواده برای فرار از این قضیه روبان به ناحیه موراوبا نقل مکان کرده بود) از او خواستم که مرا ببخشد (چون که من در هر موردی، برای هر آنچه در هر کجا اتفاق می افتد، به خاطر تمام وقایع ناگواری که در روزنامه ها می خوانم، شخص خودم را گناهکار می دانم و حس می کنم که تمام این اتفاقات زیر سر من است.)

مانچا مرا بخشید و من هم دعوتش کردم که با هم به سفری برویم، چون که در بخت آزمایی پنج هزار کرون برده بودم، و از آنجایی که از پول و مکافات دفتر پس انداز باز کردن بدم می آید، برای خرج کردن این پول تا سکه ی آخر قرار نداشتم. پس با مانچا عازم ناحیه ی کوهستان طلایی شدیم و در هتل رنر((Renner  جا گرفتیم که هتل مجللی بود و می دانستم که هر چه زودتر پولهای من و تشویق همراه با آن را به باد خواهد داد. هر شب مردان مقیم هتل در جلب توجه مانچا با هم رقابت می کردند. پیدا بود که به من حسودیشان می شود، مخصوصا کارخانه دار ثروتمندی به اسم آقای یینا، که همرا با سایرین، برای به دام انداختن مانچا و در آوردنش از دست من، با جمعی رقابت می کرد. ولی من خوشبخت بودم، خوشبخت که دارم پول خرج می کنم و هر چه را که میل داشته باشم می توان برآورده کنم.

اواسط زمستان بود و هر روز آفتاب می درخشید. مانچای زیبای آفتاب سوخته ی من با بلوز بی آستین و سینه ی بازش، در محاصره ی مردان، در دامنه های درخشان و پر برف، به اسکی می پرداخت، و من می نشستم و نرم نرم به کنیاکم لب می زدم. ظهر که می شد مردان اسکی باز همه بر می گشتند و در تراس جلوی هتل، یک ردیف پنجاه تایی صندلی و نیمکت را اشغال می کردند و آفتاب می گرفتند و کنار دستشان سی تا میز کوچک آکنده ار انواع لیکور و اپرتیو نیرو بخش بود. مانچا تا آخرین لحظه ی غروب به اسکی ادامه می داد و بعد، قبل از آنکه آفتاب پایین برود، به سوی هتل سرازیر می شد.

یک روز مانده به آخر اقامتمان که برایم پانصد کرون بیشتر نمانده بود، در ردیف مهمان های دیگر در تراس هتل نشسته بودم چشم به مانچای زیبای برنزه داشتم که از «قله ی طلایی» به زیر می لغزید. نشسته بودیم با آقای یینای کارخانه دار که احتمالا مرا هم (چون چهار روزه چهار هزار و پانصد کرون خرج کرده بودم) کارخانه دار می دانست گیلاس به گیلاس می زدیم و چشممان به مانچا بود که در حال اسکی رفت و پشت یک ردیف کاج و صنوبر انبوه ناپدید شد. چند دقیقه بعد از پشت درختها در آمد و سیر خویش را بر دامنه ادامه داد و مثل همیشه جلوی هتل متوقف شد. روز گرم و بسیار زیبایی بود، به طوری که تمام صندلی ها و نیمکتهای تراس مقابل هتل اشغال بود و یکی از مستخدمها رفت و چند تا صندلی اضافه آورد. در این بین مانچای من مثل هر روز، به حالت رژه از جلوی ردیف مهمانهایی که در آفتاب نشسته بودند گذر کرد. آقای یینا واقعا حق داشت. مانچا آن روز در اوج زیبایی بود. اما وقتی که به جلوی آفتاب پرستها رسید دیدم که سر زنها با حرکت او چرخید و بعد شروع کردند به پِکی خندیدن و با دست جلوی دهان را پوشاندن. هر چه مانچا جلوتر می آمد زنهای بیشتری جلوی خنده ی خود را می گرفتند و مردهای بیشتری به پشت می افتادند و با روزنامه جلوی صورت خود را می پوشاندند، طوری که انگار غش کرده اند یا می خواهند جلوی آفتاب را سایه کنند. وقتی مانچا به من رسید و از جلوی من رد شد دیدم که بر یکی از چوبهای اسکی اش، درست پشت پوتین اسکی، یک فضله ی عظیم به جا گذاشته است، فضله ای به اندازه وزنه ی کاغذی که شاعر معروفمان ورخیلتسکی در باره اش آن شعر زیبا را سروده. در اینجا بود که دیدم به فصل دوم زندگی مانچا رسیده ایم، مانچایی که هنوز به اوج افتخار نرسیده، هرگز از دست شرم رها نخواهد شد.

آقای یینای کارخانه دار یک نگاه به اثر عظیمی که مانچا پشت درختهای کاج و صنوبر قله ی طلایی بر چوب اسکی اش به جا نهاده بود انداخت و غش کرد و آن روز تا غروب رنگش پریده بود، در حالی که مانچا به رنگ لبو در آمده بود...

ایستاده ام و دارم کاغذ باطله روی هم می کوبم و عدل پشت عدل، بسته ی کاغذ درست می کنم. در دل هر عدل کاغذ، کتابی را که صفحه ای در زیباترین قسمتش را گشوده ام  دفن می کنم. ذهنم در این حال به یاد مانچا است که آن شب با او آخرین کرونهای باز مانده ام را شامپانی نوشیدیم. هر چند نه شامپانی برای زدودن خاطره ی نمایش دادن اثرش در برابر حضار کفاف کرد و نه کنیاک.

آن شب ، تمام شب را به او التماس کردم که به خاطر اتفاقی که افتاده بود مرا ببخشد، ولی او سرباز زد و فردا صبح زود، سربلند و مغرور، هتل را ترک کرد؛ سربلند در گفته ی این گفته ی لائوتسه که « شرم خود را بشناس و غرورت را حفظ کن».

این زن که واقعا موجود نمونه ای بود.

 

برگرفته از کتاب « تنهایی پر هیاهو» اثر بهومیل هرابال (نویسنده بزرگ چک) ص 33-28

لائوتسه: فیلسوف افسانه ای چین –  رجوع شود به ویکیپدیا

 

.

.