آوای هستی

آنچه اصل است، از دیده پنهان است. آنتوان دوسنت اگزوپری

آوای هستی

آنچه اصل است، از دیده پنهان است. آنتوان دوسنت اگزوپری

و دریا ـ ناگهان! ـ به یاد آورد

«افسانه‌ی سه دوست که زیرِ بارانِ گلوله آواز خواندند»


«فدریکو گارسیا لورکا»، مشهورترین شاعرِ اسپانیاست به‌قولی و ظاهراً بعد از «سروانتس» [نویسنده‌‌ی رمانِ دن‌کیشوت] تنها کسی‌ست که تعداد کتاب‌ها و رساله‌ها و مقالات درباره‌ی شعرها و نمایش‌نامه‌هایش، عملاً، سر به فلک می‌زند. شعرها و نمایش‌هایش [عروسی خون، یرما، خانه‌ی برناردا آلبا و دونیا رسیتا]، بارها به زبان‌های مختلف ترجمه شده‌اند و به‌قولی، پرخواننده‌ترین شعرها و نمایش‌های اسپانیایی در سراسرِ جهان هستند. «گارسیا لورکا» پنجمِ ژوئنِ ١٨٩٨ در «گرانادا» [غرناطه]ی اسپانیا متولد شد و سی‌وهشت سال بعد، در اوتِ ١٩٣۶، در نخستین روزهای «جنگ داخلی»، گروهی ناشناس او را در تپه‌های بیرون از «گراناد»  کشتند و جسدش، البته، هیچ‌وقت پیدا نشد.

شماری از شارحانِ شعرهایش، بر این باورند که او در واپسین سطرهای شعر «افسانه‌ی سه دوست که زیرِ بارانِ گلوله آواز خواندند»، عاقبت خودش را پیش‌گویی کرده است. این شعر، برگرفته است از «شعرهای تنهایی در دانشگاه کلُمبیا»؛ دفتر اول کتاب «شاعر در نیویورک» است که «گارسیا لورکا» در فاصله‌ی ١٩٢٩ تا ١٩٣٠ و در سفری به آمریکا آن‌ها را سرود و، باز به‌قولی، مهم‌ترین کتاب «گارسیا لورکا»ست و شماری از ناقدانِ ادبی آن‌را یکی از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین کتاب‌های شعرِ قرنِ بیستم می‌دانند. [این شعر، پیش‌تر، یک‌بار در شهروند امروز منتشر شد.]

***

 

انریکه،

امیلیو،

لورنسو.

یخ‌زده بودند هرسه‌تای‌شان:

انریکه در دنیای رخت‌خواب‌ها،

امیلیو در دنیای چشم‌‌ها و دست‌های زخم‌خورده،

لورنسو در دنیای دانشگاه‌های بی‌سقف.

 

باقی در ادامه مطلب...

 

لورنسو،

امیلیو،

انریکه.

سوخته بودند هرسه‌تای‌شان:

لورنسو در دنیای برگ‌ها و شارهای بیلیارد،

امیلیو در دنیای خون و سنجاق‌های سفید،

انریکه در دنیای مردگان و روزنامه‌های دورانداخته.

 

لورنسو،

امیلیو،

انریکه.

زیرِ خاک رفته بودند هرسه‌تای‌شان:

لورنسو در سینه‌ی فلورا،

امیلیو در جرعه‌ی فرامو‌ش‌شده‌ی جین،

انریکه در مورچه، دریا، چشم‌های خالی پرندگان.

 

لورنسو،

امیلیو،

انریکه.

از دستم رفتند هرسه‌تای‌شان

سه کوهستانِ چینی،

سه سایه‌ی اسب،

سه منظرِ برفی و سقفی از سوسن‌ها

از کبوترخانه‌ها جایی‌که ماه زیر فشار خروس صاف می‌شود.

 

یک

و یک

و یک

مومیایی شده بودند هر سه‌تای‌شان

با مگس‌های زمستانی،

با دواتی که پیشاب کرده‌اند سگ‌ها در آن و حقیرش کرده‌اند با کُرک،

با نسیمی‌ که دل‌سرد می‌کند دلِ هر مادری را،

از لاشه‌ی سفید بِرجیس، جایی‌که سرمستان با مرگ وعده‌ی ناهار دارند.

 

سه

و دو

و یک.

دیدم خودشان‌ را کشانده‌اند به تباهی، اشک می‌ریزند و می‌خوانند،

در تخمِ‌مرغ،

در شبی که اسکلتِ تنباکویش را نشان ‌داد،

در رنج‌های من، لبریز از چهره‌ها و شراپنل‌های مهتابی سوراخ‌سوراخ،

در لذّتِ من از چرخ‌‌های دندانه‌دار و شلاق،

در سینه‌ام که آزار دیده بود از کبوترها،

از مرگی که مستحقش بودم تنها با عابری اشتباهی.

 

ماهِ پنجم را من کشته بودم،

و طرفداران هلهله‌ می‌کردند و از سرچشمه‌ها آب می‌نوشیدند.

شیرِ گرم در بطنِ تازه‌ مادران

گُل‌های سرخ را به هیجان وامی‌داشت با رنجی سفید .

 

انریکه،

امیلیو،

لورنسو.

دیانا سرسخت است،

گاهی امّا دلش انباشته می‌شود از ابر.

سنگ سفید در خونِ گوزن می‌تواند بتپد

و گوزن می‌تواند از چشم‌های اسبی غرقِ خواب شود.

 

شکل‌های ناب که غرق شدند

زیرِ جیرجیر گل‌های مروارید،

فهمیدم که مرا کشته‌اند.

کافه‌ها را گشته بودند به‌خاطرِ من، گورستان‌ها را، و کلیساها را،

از سر کنج‌کاوی بشکه‌ها و گنجه‌ها را گشوده بودند،

سه اسکلت را نابود کردند که دندان‌های طلای‌شان را درآورند.

اما دیگر پیدایم نکردند.

پیدا نکردند؟

نه، پیدایم نکردند.

اما فهمیدند که ماه هفتم از برابر سیلاب گریخته است،

و دریا ـ ناگهان! ـ به یاد آورد

نامِ همه‌ی آن‌ها را که غرق شده بودند.


( برگرفته شده از « شمال از شمال غربی » )